در این ایستگاه
قطار پنج دقیقه توقف دارد
و من به استقبال خودم آمدهام
که این شعر را
در امتداد حرکت
به شهری که تو نیستی نوشته است
و خستگی را از شهری به شهر دیگر
حمل می کند
در چمدانم، رختخوابی دارم
که برای خیابانها
غریبه نیست
و در پاهایم صدها زندان خوابیده است
سیگارم را با فندک خودم روشن میکنم
و در ایستگاه آخر
خودم را در آغوش می کشم
به خودم میگویم
من مردی خسته ام !
پ.ن : مسافرین محترم هنگام ترک قطار وسایل ارزشمند خود را فراموش نکنید
از میان این کلمات آهسته عبور کنید
بوسهای
در سطر دوم به خواب رفته است
تا بر لبهای دختری بنشیند
که در سطر پنجم پنهان شده است
گوش کن
صدای نفسهایش در سراسر این شعر پیچده است
باید همین نزدیکیها باشد ...
امروز هم خورشید از شرق طلوع کرده است،
غم از شانههایم.
از رختخوابی پر از سنگ
وکسی در دلم گمشده است
کسی که سراغ مرا نگرفت
از بالش غربیام!
دوست داشتنت از لبان زخمیات شروع شد
از قتلگاه هزار و سیصد و شصت قناری
و میدانستی!
دیوانه می شوم از بوی خون
و در میدان سینههایت خونهای بیشتری خواهم ریخت
می دانستی!
سرخی، خوابهای چندین ساله ام را بیدار خواهد کرد
و برای پیدا کردنت
گوزن گوزن
گله های سیبری را جستجو خواهم کرد
از قبیلهات
به چادرم خواهم آورد
و با صورت زخمی
به سراغ لبانت خواهم رفت
دوست داشتنت از لبان زخمیات شروع شد
از سرخی
از خون ...
از اشک هایم دست کشیده ام
دستی بر شانه ات
بر نیمکت پارک کنار خانه
وقتی پروانه در گوش گل قصه می گفت
و تو اندوه مرا میان بازوانت نوازش می کردی!
راستی
پروانه که برود
گل که برود
نیمکت که نباشد
بر کجای این خاک غریب
اشک بریزم
آینه صورتی ات را از جیبت بیرون نیاور
بگذار سایه نوک مدادیت
زیر باران راه خودش را برود
برایت شعر بخوانم
پرنده کوچکت را در دستم بگذاری
رهگذران فکر کنند
ما حلقه های زنجیر بوده ایم
که بر صورتمان ، انسان کشیده اند
انسانی زنگ زده ...
همه خوابیده اند
شهر خاموش است
و من شعله ای کوچک
یادت را سوسو می زنم
خواب یادت را، قصد کودتا دارد
آمده بودم تو را ببینم، بروم
دلتنگی بعد از بوسه دوم شروع شد
بعد از حرکت قطار
بعد از رفتن تو
دلم برای خودم تنگ می شود....
بگذار دوستت داشته باشم
همیشه این کلمات نمی توانند عاشقانه باشند
یا سوسنی که بر دشت های سینه ات می روید
برف که ببارد
غنچه ای در کار نیست
و تا بهار سال بعد
هیچ کبوتری تخم نخواهد گذاشت
بگذار دوستت داشته باشم
همیشه این کلمات نمی توانند عاشقانه باشند
یا دست هایی که به دور گردنت گره زده شده اند
سرما که بین ما نفوذ کند
دستی از جیب بیرون نخواهد شد
عاشقانه ای بر شانه ات تکیه نخواهد کرد
ستاره ها از دامنت رخت می بندند
و مرد عاشق برای همیشه خواهد رفت
بگذار دوستت داشته باشم
بگذار دوستت داشته باشم
بگذار دوستت داشته باشم
همیشه از جایی شروع میشوی
به چیدن گلهای پیراهنت وا میداری!
...
....
به جای فکر کردن به این کلمات
چمدانت را ببند
به خانهام بیا
دست هایم را به دکمه هایت معرفی کن
و به کبوترهایت اجازه آزادی بده
یا به دکانی برو
و رژی سرخ با طعم بهارنارنج پیدا کن
در نزدیکی لبهایت گم کن مرا
و بگذار درخت درخت جستجویت کنم
یا کفش هایت را در بیاور
و با پای برهنه ، دویدن میان این کلمات را آغاز کن
به جای پیراهن ، بنویس دست
جای رژ، لب
و به جای فاصله ، اکسیژن تنفس کن
به جای فکر کردن به این کلمات
پیچ و تاب بده خودت را میان دستهایم
و در آغوش بکش مرا ...
هوا که بهتر شود!
کلماتی را که در مشتم پنهان کردهام
بر سینه ات میپاشم
نفست که به شمارش افتاد
چند تایی بر لبت !
چند تایی بر گردنت !
باقی مانده کلمات را در دستانت میگذارم
و منتظر ابری مینشینم
که به دنبال چتری برای باز شدن است
پنجرهای برای خندیدن !
هوا که بهتر شود!
ایستگاههای قطار را بیشتر دوست خواهم داشت
و به هر عابر، لبخندی از خواب دیشبت صادر خواهم کرد
اصلا بگذار به احترامشان کلاهم را بردارم
حالا که قرار است هوا بهتر شود
تو بیایی !
و کلماتی بین ما رد و بدل شود که سالهاست خواب بودهاند
کلماتی که تو را به چای خوردن
میان دو نگاه دعوت می کنند و می گویند :
هوا بهتر است با عاشقانه ای به نام تو !
سالهاست به خواب رفتهام
و منتظرم کسی در من بیدار شود
کسی که حالش خوب است
و می تواند زخمهای مرا به دوش بگیرد
و در خیابانهای شلوغ بدود
کسی که بتواند چمدانش را ببند
و برای مقصد نامعلومی بلیط رزرو کند
سالهاست منتظرم
مردی بیدار شود
و مرا با زنی آشنا کند که آمده است !
انتظار را در دستانش بگذارم
و برای همیشه بروم ....