دیوانه می شوم از بوی خون

دوست داشتنت از لبان زخمی‌ات شروع شد 

از قتل‌گاه هزار و سیصد و شصت قناری 

و می‌دانستی!

دیوانه می شوم از بوی خون

و در میدان سینه‌هایت خون‌های بیشتری خواهم ریخت

می دانستی!

سرخی، خواب‌های چندین ساله ام را بیدار خواهد کرد

و برای پیدا کردنت

گوزن گوزن 

گله های سیبری را جستجو خواهم کرد 

  از قبیله‌ات 

به چادرم خواهم آورد 

و با صورت زخمی 

به سراغ لبانت خواهم رفت 

دوست داشتنت از لبان زخمی‌ات شروع شد

از سرخی

از خون ...


بر کجای این خاک غریب اشک بریزم

از اشک هایم دست کشیده ام

دستی بر شانه ات

بر نیمکت پارک کنار خانه

وقتی پروانه در گوش گل قصه می گفت

و تو اندوه مرا میان بازوانت نوازش می کردی!

راستی

پروانه که برود

گل که برود

نیمکت که نباشد

بر کجای این خاک غریب

اشک بریزم

انسانی زنگ زده

آینه صورتی ات را از جیبت بیرون نیاور

بگذار سایه  نوک مدادیت

زیر باران راه خودش را برود

 برایت شعر بخوانم

پرنده کوچکت را در دستم بگذاری

رهگذران فکر کنند

ما حلقه های زنجیر بوده ایم

که بر صورتمان ، انسان کشیده اند

انسانی زنگ زده ...

شهر خاموش است

همه خوابیده اند

شهر خاموش است

و من شعله ای کوچک

یادت را سوسو می زنم

خواب  یادت را، قصد کودتا دارد

 

رفتن کار سختی‌ست!

آمده بودم تو را ببینم، بروم


نمی دانستم


رفتن


کار سختیست


حالا دست های کوچکت در ذهنم 


نمی گذارند بخوابم


و رخت‌خوابم


بوی فاخته‌های مهاجر گرفته است


...

همه چیز از بوسه دوم شروع شد

 

دلتنگی بعد از بوسه دوم شروع شد

بعد از حرکت قطار

بعد از رفتن تو

دلم برای خودم تنگ می شود....

بگذار دوستت داشته باشم

بگذار دوستت داشته باشم 

همیشه این کلمات نمی توانند عاشقانه باشند

یا سوسنی  که بر دشت های سینه ات می روید

برف که ببارد

غنچه ای در کار نیست 

و تا بهار سال بعد

هیچ کبوتری تخم نخواهد گذاشت 

بگذار دوستت داشته باشم 

همیشه این کلمات نمی توانند عاشقانه باشند

یا دست هایی که به دور گردنت گره زده شده اند

سرما که بین ما نفوذ کند

دستی از جیب بیرون نخواهد شد 

عاشقانه ای بر شانه ات تکیه نخواهد کرد 

ستاره ها از دامنت رخت می بندند

و مرد عاشق برای همیشه خواهد رفت 

بگذار دوستت داشته باشم 

بگذار دوستت داشته باشم 

بگذار دوستت داشته باشم